داستان کوتاه

جوی بی‌آب، پاکت سیگار 

ایرج کیا

با یک چرخ‌دستی آوردندش. چارچرخه‌یی بود درب و داغان که چرخ عقب سمت چپ‌اش افتاده بود. تعجب مرا که دیدند، مهرداد گفت: "همین نزدیکیا بود. نرسیده به میدان. تازه‌ی تازه‌س. هنوز گرمه!" و روی سکوی سنگی دکان خودش را ول کرد. فرهاد خسته‌تر بود و نفس نفس می‌زد. چرخ را رها کرد، چرخ جلویی سمت راست به هوا بلند شد.

گفتم: "معطل نکنین ... کمک کنین بیاریم‌اش تو."

من و فرهاد یک طرف چادر رنگ و رو رفته را گرفتیم و مهرداد طرف دیگرش را. نه سبک بود و نه زیاد سنگین، و به داخل کشاندیم‌اش، روی سکوی موزائیکی وسط محوطه دکان.

قبلاً سکو سیمانی بود تا این که مأموران اداره‌ی به‌داشت جفت پایشان را توی یک لنگه کفش کرده بودند که سکوهای همه‌ی جگرکی‌ها کاشی شده‌اند، الا مال شما. ظاهراً دیگر نایلون‌های سیاه و سفید دستی لبالب از دل و جگر و کله و پاچه زیاد کارساز نبودند که با یک درجه تخفیف سکوی ما شد موزائیکی خردلی رنگ.

فرهاد سیخ‌ها را کاردک می‌کشید و مهرداد کارد را با مصقل تیز می‌کرد. چادر را از روی لاشه کشیدم: سن و سال زیادی نداشت و دندان‌هایش که محکم و سالم به نظر می‌رسیدند از پشت کمی زرد شده بودند. مهرداد راست می‌گفت، هنوز گرم بود و تازه و حتماً ترد. با ساطور قلمه‌ی هر دو پا را قطع کردم و انداختم‌اش توی وان نیم‌گرم. و بعد از روی پیش‌خوان مشغول جدا کردن گوشت‌های قلمه شدم. فرهاد گوشت‌ها را قطعه قطعه می‌کرد و مهرداد با مهارت سیخ‌شان می‌گرفت. چند نفر از مشتری‌هامان فقط گوشت کباب‌شده ماهیچه را می‌خوردند. قلمه‌ی دوم را که برداشتم احساس کردم لاشه انگاری تکانکی به خودش داد. خنده‌ام گرفت. فرهاد دوباره رفته بود سراغ عوض کردن موج رادیو. گفتم: "مهرداد! مطمئنی این یارو کاملاً بی‌جان بود؟"

ادامه مطلب ...